حامل نور ...
به نام خدای شقایق ها ...... و باز دلم برای خدایی بودن پر می زند البته می دانم که انسان در همه جا میتواند خدایی باشد.ولی انجا ، بوی عطر خدا می دهد .ادمی در ان سر زمین احساس می کند که در اغوش خالق است و محبت بی دریغش را لحظه ای فراموش نمی کند.نمی دانم چرا... اما همینقدر می دانم که دلم دوباره میخواهد از عمق جان شامه ام را از ان عطر و بو پر کنم.همیشه با خود میگویم ایا میشود باز هم رو به گنبد طلایی طلاییه بایستم و با اشک نظاره اش کنم ؟! ایا می توانم دوباره کنار اروند بنشینم و درد دل کنم و او هم با صدای دلنشین امواجش درد هایم را تسکین بخشد ؟! ایا می شود یک بار دیگر غربت غروب شلمچه را حس کنم ؟! ایا میتوانم بار دیگر بر روی خاک های رمل و غریب فکه هجی کنم غربت حسین را.......؟! در انجا بود که به گوشه هایی از عاشورا رسیدم . چون از شهادت فقط کشته شدن را میدانستم و بس... اما خبر از تشنگی و افتاب داغ کربلایش نداشتم..... از ماسه چیز هایی شنیده بودم اما رمل را تازه.....ایا میتوانم باز هم ان لاله های سرخ فتح المبین را نظاره گر باشم؟! ایا میشود باز هم یک شب از عمرم را در پادگان حمیدیه به صبح برسانم ؟! و تا صبح با علمدار ها و علی اکبر هایش تجدید پیمان کنم؟! یادم هست اولین باری که راهی شدم بعضی گفتند که این همت بود،بعضی گفتند این قسمت بود و البته من گفتم این دعوت بود...چه مهمانی شیرینی...اما با تمام روسیاهی ام منتظر دعوت دوباره ام.....
نوشته شده در پنج شنبه 90/9/24ساعت
4:6 عصر توسط فاطمه کریمی
نظرات ( ) |